نفس
هیچ حرفی نمانده
تمام داستان های مضحک را
در دشت های حماقت
گلوله ها
تعریف می کنند
و من تفنگ کادو می دهم
به آن هایی که جشن تولدشان را
سال ها است
علامت می زنند
روی سنگ
من پشت جنازه کودکانم
پشت هیاکل گریان
و پشت آوار ها
گور های جدید را
برای ریاضیات سال های واپسین
از نو می شمارم
می خواهم نفس بکشم
و کمی عشق
و یک دهان صدای گنجشک